مرسی که هستی

ساخت وبلاگ
.کف دستم رخ‌به‌رخِ دهان، به تمنای نفس‌هایم، به لرزه‌ای خفیف افتاده.بی‌تفاوت به تنِ بی‌رمق و خسته‌اش، ترتیب عشق‌بازی‌شان را دادم:هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.حرارت زندگی در آن لحظه، عینیتی از دوشِ آب سرد شد برایم. عجیب یخ زدم.دستم را دور شکمم حلقه کردم. اغراقش را دوست دارم.دلم می‌خواهد آن سردی را عمیقا باور کنم.سردی‌اش را از فریب‌کاریِ کالبدی گرفته که زندگی را، به حرارت، بزک می‌کند.زندگی، زنده، زن... از بزک‌های زن برای هیچ، تا زن زندگی آزادی، چه‌قدر فاصله بود؟ زنده‌نام بکتاش آبتین را حتم دارم اگر زنده بود، فریادش می‌کرد.از سیاه‌چالِ اهریمن.از آن‌جا حتا که با آن حالِ نذارش، پابند به تخت‌ بیمارستان، بسته‌ بودندش.و اما او که می‌نوشت هنوز.که اگر بود حتم فریاد می‌کرد زندگی را، آزادی را، زن را هم..برایش، به سالگردش رفته بودم. به سالگرد شاعر آزادی.از امام‌زاده عبدالهتا دستگیری در انقلابپلیس امنیت گیشاضبط یک هفته‌ایِ موبایلتحقیر، وحوشیت، تعفن..._ شغلت چیه؟_ نویسنده، ویراستار_ پورن استار؟قهقه‌های شیطانی‌شانچند بار شغلم را بپرسند و ریز و درشت بخندند؟چند بار تهدیدم که چرا جواب سوالی که می‌دانند را نمی‌دهم؟فشارِ چنگال نجس مافوق‌شان، میان پاهایم:_ با این می‌خواستی انقلاب کنی؟!نلرزم، اما از درون ترک بخورم.لمس چنگال‌های کثیف‌شان به باسن‌، بهانه‌ی هل دادن._ اینو باید جزو دخترخرابا می‌ذاشتن..هُل داده می‌شوم به حال. سردی.سرمای حرارتِ آن "ها" کردن‌ها، شاید از هولناکیِ آن یکشنبه‌ باشد.دوباره اما که "ها" می‌کنم از سردی، دست‌هایم لبریز می‌شوند امید را.آن امید بی‌معنای وهم‌آلود نه! امیدِ نوشتن.تا یادم نرود نوشتنی را که تنفس‌اش می‌کنم، به همان عطشِ دم و بازدم.به رگ‌های دستم خیره شده‌ام مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 99 تاريخ : سه شنبه 18 بهمن 1401 ساعت: 23:34

.دوازدهم آذر، بیست‌وچهارمین سال‌گرد درگذشت زنده‌نام محمد مختاری شاعر،نویسنده، منتقد ادبی، عضو فعال کانون نویسندگان ایران و از قربانیانِ قتل‌های زنجیره‌ای نویسندگان و دگراندیشان، گرامی باد..نزدیک شو اگر چه نگاهت ممنوع استزنجیره‌ی اشاره چنان از هم پاشیده استکه حلقه‌های نگاهدر هم قرار نمی‌گیرند.دنیا نشانه‌های ما رادر حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است.وقت صدای ترسخاموش شد گلوی هواو ارتعاشی دوید در زبانکه حنجره به صفت‌هایش بدگمان شدتا اینکه یک شب از خم طاقی یک صدایتلرزید و ریخت در ته ظلمتو گنبد سکوت در معرق درد برآمد..یک یک درآمدیم در هندسه انتظارو هر کدام روی نیمکتی یا زیر طاقیو گوشه میدانی خلوت کردیم:سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایشآراسته است..و خیره مانده است در نفرتی قدیمیکه عشق را همواره آواره خواسته استتنها تو بودی انگار که حتی روی نیمکتی نمی‌بایست بنشینیو درطراوت خاموشی و فراموشی بنگری..نزدیک شو اگر چه قرارت ممنوع است.هیچ انتظاری نیست که رنگ دگر بپاشدبر صفحه ی صبوروقتی که ماهواره‌های طاق و نیمکت در خلٲ بگرددو چهره‌ها تنها سیاه و سفید منعکس شودو نیمی از تصویرها نیز هنوزدر نسخه‌های منفی باقی مانده باشد..نوری معلق است در اشاره‌های ظلمانیورنه چگونه امشب نیز در این ساعت بلندباید به روی این نیمکت بنشینم همچنان کنار این میدانچشم انتظار شکی فسفرینو برگ ترس خورده‌ی شمشاد تنها در چشمم برق زند؟.نزدیک شو اگر چه تصویرت ممنوع است..ساعت دوباره گردش بیتابش را آغاز کرده استو نیمی از رخسار زماناز لای چادر سیاهش پیداست.از ضربه‌ای که هر ساعت نواخته می‌شود ترک بر می‌دارد خواب آبو چهره‌ای پریشان موج در موجمی‌گردد و هوای خود را می‌جویددر بازتاب گنگ مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 89 تاريخ : جمعه 7 بهمن 1401 ساعت: 20:02

.یک خاکستری کوچک، میان سیاهی‌ها، آتشفشانِ نور است.سرخی و حرارتش، شاید سرچشمه از عشقی پنهانی‌ باشد.منبعِ حیات، الهام، امید... اگر دل به ماندن داده باشم. که لابد داده‌ام که این‌جا هستم.برای چه و که، نمی‌دانم. که‌اش را... شاید. ترس از خودکشی‌ست؟ نمی‌دانم.من، خودم را هم نمی‌دانم. هرچه بیش‌تر هم می‌خوانم، بیش‌تر می‌دانم که هیچ نمی‌دانم.میان این‌همه ندانستن‌ها، آن خاکستری پرحرارت، آرام‌ آرام سرخ‌تر شده و رونده‌تر درون من.سرخ‌تر از جاری‌‌شدن‌های پیشین میان شریان‌هایم. اما گمانم چیزهایی را هم در من تغییرداده.نه! ولی خب، هست دیگر. انکارش، انکارِ نفس کشیدن است برایم.چیزهایی که ایمانم را قوی کرده به هجوم سرخ‌های پرحرارتِ آن خاکستری.به تسخیر سلول‌هایم، مانند شیرینیِ مغلوبه‌شدن در برابر سرطان؛زمانی‌که می‌خواهی رها شوی، اما جرات تمام‌کردنِ خودت را هم نداری.پس چه‌طور جرات می‌کنم، حتا به تصور، حتا میان توده‌های پیچ‌واپیچِ بی‌محتوایمغز خسته‌ام، چه‌طور پس آن خاکستریِ پرحرارتِ سرشار از نور را نشانی برایحیات، الهام، امید... و چه می‌دانم! تمام نشانک‌های مبتذل حیات می‌دانم؟شاید چون به تمامی، به تمام شدن‌ام نرسیده‌ام هنوز.هستم به امید درخششِ همان خاکستریِ پرحرارتِ سرخ‌شده.حتا اگر تمایز آن خاکستری با سیاهی‌های دنیا، روشناییِ ناچیز و محوی باشد.گمانم چیزهایی من را به آن خاکستریِ محو پیوند می‌زند، برای تمام محوها وپنهان‌هایی که هنوز برایم ارزش دست‌وپا زدن در ابتذال زندگی را دارند.آن خاکستریِ امید که سرخ بود با درخششِ سپیدی رویش، دریچه‌ای شایدباشد برای فرار از همین ابتذال.. مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 86 تاريخ : جمعه 7 بهمن 1401 ساعت: 20:02

.سلام!چه خوش آمده‌ای در زمانه‌ای که انقلاب‌مان علیه استبداد، بیش از هر زمانی، جهانی شده.می‌توانی روایت کنی برای روزهایت، انسانی را که تنها به‌جرم پوشش‌اش کشته شده؟و برای اعتراض، انسان‌هایی به سیاه‌چال، شکنجه، تجاوز، و باز هم کشته‌ها.ما هم حق شادی و عشق‌بازی با روزهایت را داریم. پس با تمام‌مان امیدوار باشتا با رهاییِ سرزمین‌مان از چنگال منفور اهریمنانِ حرامی،دنیایی آزادتر را زندگی کنیم.با پیروزی انقلاب‌ ما،تو نیز در تاریخ‌‌مان جاودانه خواهی شد.پس امیدوار باش، و رویا ببافبرای خودتماو انقلاب‌مان..برچسب‌ها: کریسمس مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 82 تاريخ : جمعه 7 بهمن 1401 ساعت: 20:02